محسن حسام
جاده
«خانمجان» هر روز خروسخوان از رختخواب برمیخاست. دستنماز میگرفت و دو رکعت نماز صبحش را میخواند. بعد میرفت نوهاش «اسماعیل» را از خواب بیدار میکرد که پا شود، آبی به صورتش بزند، ناشتایی بخورد و برود به کارهای روزانهاش برسد. تابستان در راه بود. صبحها، هوا خنک و مهآلود بود. اسماعیل بنا به عادت اول نگاهی به لانه مرغ و جوجهها میانداخت، و تخممرغی اگر میدید، برمیداشت توی سبد میگذاشت. بعد در لانه را برویشان باز میکرد. اول مرغ و جوجهها از لانه بیرون میزدند، بعد خروس. خروس بال بال میزد و به صدای بلند آواز میخواند، خروسهای همسایه صدا به صدای او میدادند. اغلب صبحها، مه غلیظی خانههای گالیپوش را میپوشاند. آفتاب که از مشرق سر میزد، مه نرم نرمک از روی شاخ و برگ درختها برمیخاست و روشنایی نیمروز جایش را میگرفت. گاهی از دور، از پشت خانههای گالیپوش گاوی ماغ میکشید یا اسبی شیهه میکشید، بعد از مرغ و جوجهها نوبت به کاه و آب دادن گاوها و تمیز کردن طویله میرسید، اسماعیل به انباری میرفت تا بیلچه را بردارد. توی انبار خرت و پرت فراوان بود. گونی ذغال، هیمه شکسته، منقل، بیل و کلنگ و اره و تبر، «سه لنگه[۱]» و از این قبیل چیزها، خُم بزرگی هم ته انباری بود، با چند سبد دستباف حصیری. سبدها را مادرش «بمانی» با دستهای خودش بافته بود. توی خم ماهی شور خوابانده بودند. بابایش «میرزاجان» پاییز گذشته «ماشک[۲]» را برداشته بود. سوار «لوتکا[۳]» شده بود و رفته بود، از رودخانه ای که پشت جالیز از زیر «پل» میگذشت «کاس کولی[۴]» گرفته بود. آن بار، اسماعیل را هم به اصرار بمانی با خودش برده بود. میرزاجان ماهیها را توی خم لای نمک خوابانده بود. سر خم رابا گونی بسته بود. یک بشقاب لعابی رویش گذاشته بود. سنگی هم رویش، اسماعیل بیلچه را برمیداشت و به طویله میرفت. با بیلچه از کاهدان کاه برمیداشت و جلوی گاوها میریخت. دلو را برمیداشت میرفت کنار چاه و با «کرت خاله[۵]» آب از چاه میکشید و به گاوها آب میداد. میرزاجان و بمانی دار و ندارشان همین دو تا گاو شیرده بود. چند تا مرغ و جوجه، چند قطعه «بیجار[۶]» و یک اسب بارکش که میرزاجان به ناچار از گردهاش کار زیاد میکشید. هیمه پشتش بار میکرد. خوشههای برنج که سبز میشد و بعد میرسید، میرزاجان به بیجار میرفت و با «داره[۷]» ساقههای بلند برنج را درو میکرد. ساقهها را پشته میکرد. بر پشت اسب بار میکرد و برای آرد کردن خوشههای برنج به آسیاب میبرد.
اسماعیل یادش آمد گاو پیری داشتند که سال پیش، فصل گرما، شکمش باد آورده بود و مرده بود. معلوم نشد از چی مرده بود، علف هرز خورده بود یا گیاه سمی. این دو گاو شیرده شباهت دور و گمی با آن گاو پیر داشتند، پوزه خیس خاکستری، چشمهای درشت، دو شاخ ضخیم منحنیی کبود. موهای نرم سیاه شیارهایی روی پیشانی سفید زده بود. بوی تپاله و شاش گاو طویله را برداشته بود. نوبت جارو زدن، جمع کردن تپالهها و تمیز کردن طویله بود. اسماعیل آن روز کم حوصله بود، هوش و حواسش جای دیگر بود. ترس مبهمی توی دلش خانه کرده بود. دلش شور میزد. همانطور که در حال رفت و روب بود، با خودش میگفت، اگر بمانی برنگردد چی، به یاد حرفهای خانمجان افتاد که به مادر غلامعلی، همسایه دیوار به دیوارشان گفته بود: «بمانی حال ندار است. خدا خودش به جوانیاش رحم کند. اسماعیل تازه دوازده بهار را پشت سر گذاشته است. من که پیر شدهام و امروز فردا رفتنیام. اسماعیل به مادر احتیاج دارد که از او مراقبت کند.» اسماعیل به یاد آن روز داغ افتاد که بمانی توی جالیز قلبش گرفته بود. کمرش تاب برداشته بود و پیش چشماش مثل ساقه برنج وسط «دستانبوها[۸]» سر خم کرده بود و از حال رفته بود. اسماعیل دست و پایش را گم کرده بود. زبانش بند آمده بود، کنار بمانی زانو زده بود و شانهاش را گرفته بود و تکان داده بود و چون بمانی چشم باز نکرده بود، پا شده بود، دویده بود و هر طور بود خودش را به وسط حیاط رسانده بود، خانمجان، کنار چاه، زیر سایه درخت گردو روی «کتل[۹]» نشسته بود و با یک بادبزن حصیری خودش را باد میزد. خانمجان چشمش که به اسماعیل افتاد، گفت: «چی شده اسماعیل؟» اسماعیل خواست بگوید. اما صدا توی حلقش قرقره شده بود. با دست جالیز را نشان داده بود. چند دقیقه بعد، بمانی لب هره نشسته بود. اسماعیل داشت با بادبزن حصیری بادش میزد. خانمجان قندآب به حلقش میریخت. میرزاجان بالای سرش نشسته بود. همسایهها آمده بودند. هر کس چیزی میگفت. از آن روز به بعد، بمانی گاهی اوقات قلبش میگرفت، درد ملایمی از بالای قفسه سینهها شروع میشد و تا بالای نافش میرسید. رنگ و رویش سفید میشد و چشمهایش رویهم میافتاد. بمانی میل به غذا نداشت. کم قوه شده بود، اما هرگز گلایه نمیکرد. عاقبت میرزاجان تصمیم گرفت که بمانی را برای معالجه به شهر ببرد. روزی که قرار بود راهی شهر بشوند، اسماعیل بیتابی میکرد. چسبیده بود به بمانی و از کنارش دور نمیشد. بمانی دست به گردن اسماعیل انداخته بود و گل و گردنش را میبوئید. وقت رفتن بمانی رو کرد به خانمجان و گفت: «مرد مارجان[۱۰]، من میروم شهر برای معالجه، شاید هم برنگشتم، حلالم کن. هر بدی از من دیدی ببخش. اسماعیل را اول به خدا بعد به تو سپردم.»
خانمجان دوید وسط حرفش: «انشاءالله بسلامتی برمیگردی سر خانه و زندگیت عروسجان. نگران اسماعیل نباش، مثل تخم چشمم ازش مراقبت میکنم. برو، خدا به همراهت.» میرزاجان اسب را آماده کرد. سفارشات لازم را به اسماعیل کرد. بمانی را سوار اسب کرد و راه افتاد. اسماعیل چند قدمی به دنبالشان رفت. میرزاجان اول خواست برگردد و به او نهیب بزند. اما چیزی نگفت. به اسماعیل چشمغره رفت. سرش را پائین انداخت و افسار اسب را گرفت از پشت جالیز گذشت و انداخت توی جاده مالرو. اسماعیل خودش را به روی پل رساند. نفسش گرفته بود. گونههایش گل انداخته بود. از بالای پل ـ دلش مثل سیر و سرکه میجوشید ـ آنها را که دور میشدند، تماشا میکرد. بغض راه گلویش را بسته بود. احساس میکرد که پاره وجودش با آنها میرود. زیر لب گفت: «من هم با شما میآیم. من نمیتوانم…»، باقی حرف در دهانش ماند. اسماعیل یک دلو دیگر آب کشید و به طویله برد. بعد به جالیز رفت. جالیز پشت خانه گالیپوش بود. میرزاجان دورتادور جالیز را ««چپر[۱۱]» کشیده بود. امسال بمانی همه جور میوه و سبزی در جالیز کاشته بود. کود حیوانی هم داده بود. پیش از آن میرزاجان با بیل زمین را شخم زده بود. میرزاجان خودش زمین را آبیاری میکرد… اسماعیل با یک بغل گوجه و خیار از جالیز بیرون آمد. گوجه و خیار را لب هره روی حصیر کنار شیشههای سیرترشی ریخت و دوباره برگشت به جالیز و با دو تا دستانبو رسیده برگشت. لب هره نشست و در عوالم خودش فرو رفت. آفتاب داشت بالا میآمد. هوا رو به گرمی میرفت. پرندهها لای شاخ و برگ درخت گردو به هم میپیچیدند. صدای عوعوی سگی از توی حیاط خانه همسایه شنیده میشد. از توی اتاق سرفههای خشک خانمجان بگوش میرسید. دیشب خانمجان دو سه بار بالا آورده بود.
حدود دو هفته بود که میرزاجان بمانی را برای معالجه به شهر برده بود. اسماعیل و خانمجان از آنها بیخبر بودند. فقط یکبار از زبان غلامعلی «چاروادار[۱۲]» شنیده بودند که میرزاجان بمانی را در بیمارستان پورسینا خوابانده است. آن روز عصر، آفتاب تازه غروب کرده بود که غلامعلی سری به خانه آنها زده بود. «چانچو[۱۳]» روی دوشش بود، توی دو تا زنبیل بزرگ پر از مرغ و نیمهچه و جوجه کبابی بود. غلامعلی پاهای مرغ و جوجهها را با ریسه بهم بسته بود. مرغ و جوجهها از گرما هلاک شده بودند. بیحال و بیرمق بودند، گاهی بهم نوک میزدند. غلامعلی بالا نیامده بود. کنار چاه ایستاده بود. وقتی خانمجان از او خواسته بود که «چانچو» را زمین بگذارد و بیاید توی ایوان بنشیند یک استکان چایی شیرین بخورد و کمی خستگی در کند، غلامعلی گفته بود باشد یک وقت دیگر. گفته بود باید شب مرغ و جوجهها را به شهر برساند. بعد گفته بود که خودش میرزاجان را ندیده است. روزی که میرزاجان به بازارچه سبزه میدان رشت آمده بود که خبر خواباندن بمانی را در بیمارستان به غلامعلی بدهد، او برای کاری به «لاکان» رفته بود. رمضانعلی مرغفروش توی دکان بود. رمضانعلی میگفت که میرزاجان چند روز در شهر میماند، بمانی دوا و درمان که شد، او را برمیدارد و به ده برمیگردد.
اسماعیل به یاد روزی افتاد که «خاکه باران[۱۴]» میبارید. هوا دم داشت. بمانی مرغ و جوجهها را تو لانه کرده بود و درش را بسته بود. گاو مریض بود. میرزاجان اوقاتش تلخ بود. کاردش میزدی، خونش درنمیآمد. خانمجان پارچه سبزی را که رویش دعا نوشته شده بود، به امامزاده برده بود، شمع روشن کرده بود. نذر کرده بود که اگر آقا گاو را شفا بدهد دو سه کیلو برنج با یک کله قند خیرات بدهد. خانمجان پارچه را روی میلههای حرم کشیده بود. بند آن را به دور گردن گاو بسته بود. اما گاو شفا پیدا نمیکرد. روزهای دیگر ماغ هم نمیکشید. از کاه خوردن هم افتاده بود، اسماعیل دلو را که از آب چاه پر میکرد و جلوی پوزهاش میگرفت، گاو پوزهاش را توی دلو میکرد و آب میخورد، گاو شکمش باد آورده بود. گاو جزء جهیزیه بمانی بود. بمانی را که عروس کرده بودند، پدربزرگش گاو را هم همراه جهیزیه دیگر مثل «گمج[۱۵]» «نخون[۱۶]» دیگ و بادیه مسی، ظرف و ظروف دیگر، حصیر و گلیم و یک دست لحاف و تشک به خانه میرزاجان فرستاده بود. بمانی دو شکم زائیده بود، شکم اول بچهاش افتاده بود. شکم دوم اسماعیل را به دنیا آورده بود، بمانی بعد از زایمان از شیرخودش به اسماعیل میداد. بعداً از شیر همین گاو به اسماعیل داده بود. گاو دو بار زائیده بود. همین دو گاو شیرده که خانمجان هر روز با دیگ مسی به طویله میرفت و شیرشان را میدوشید. اسماعیل یادش بود گاو شکم اول را که زائیده بود، خانمجان توی کوره «ذغال آتش[۱۷]» درست کرده بود. توی دیگ شیر ریخته بود. دیگ را روی سه لنگه گذاشته بود و شیر را پخته بود. بعد شیر را با ملاقه توی کاسههای گلی ریخته بود و داده بود دست اسماعیل که ببرد بین همسایهها پخش کند.
ـ قربون دستت اسماعیل، این کاسه «آغوز[۱۸]» را ببر برای ننه کلثوم. این کاسه برای صغرا مادر غلامعلی، این کاسه برای «تازه عروس[۱۹]» این آخری را هم ببر بده به فاطمه زن رجب علی.
آنوقتها بمانی که خانه بود، تازه عروس تنگ غروب به دیدنش میآمد. لب هره مینشست و با بمانی گپ میزد، بمانی یک کاسه از تنک دوغ تعارفش میکرد. فاطمه زن رجبعلی نجار هم میآمد، سر برهنه. فاطمه دو رشته گیس بافتهاش را روی شانهها میانداخت. پیراهن بلند با گل و تبه قرمز و آبی و زرد تنش میکرد. مردم آبادی میگفتند که فاطمه خل و چل است. یک عده میگفتند که فاطمه اجاقش کور است. خانمجان میگفت تقصیر او چیست که بچههایش پا نگرفته میمیرند. خانمجان میگفت که فاطمه سیاهبخت است. دعا میکرد که خدا فاطمه را عاقبت بخیر کند. خانم جان و ننه کلثوم هر چه برایش دعا میگرفتند، افاقه نمیکرد که نمیکرد.
حالا بمانی نبود. خانه از وجودش خالی بود. اسماعیل دلش میخواست از غلامعلی چاروادار بخواهد این بار که با چانچو مرغ و جوجه به شهر میبرد که بفروشد، او را هم با خودش به شهر ببرد. بلکه هم بتواند بیمارستان به عیادت بمانی برود. اسماعیل در عوالم خودش غرق بود. وقتی خانمجان از توی اتاق صدایش زد، چیزی نشنید، خانمجان، از وقتی که میرزاجان بمانی را برای معالجه بشهر برده بود، بفهمی نفهمی ناخوش شده بود. شاید هم هول خورده بود. حوصله هیچ کاری را نداشت. دلواپس بود. دلش پیش بمانی بود. خودش، گور مرگش باندازه کافی عمر کرده بود. غروبها، زیر درخت گردو مینشست و هزار جور فکر و خیال بسرش میزد. میدانست که اگر بلایی سر بمانی بیاید، زندگی بر همهشان حرام خواهد شد. اسماعیل به مادرش رفته بود. کم حرف و سر به تو بود. چند کلام میگفت و باقی حرف در دهنش میماند، اسماعیل فقط نگاه میکرد. امسال سرما زده بود و همه سر درختیها ریخته بود. درخت هلو، سیب، گلابی که چند سال قبل ته جالیز کاشته بودند، چندان میوه نداده بود. خانمجان شیر میدوشید، ماست میبست، کره میگرفت. نخ ابریشم میریسید. به کارهای خانه میرسید. بمانی بجارکاری میکرد. بمانی از وقتی که خودش را شناخته بود، یک پایش تو جالیز و طویله بود و یک پایش توی بیجار. بمانی نصف عمرش توی بیجار گذشته بود. خانه که بود، علاوه بر قلب درد از رماتیسم پا هم مینالید. خانمجان از خانه دخترعمش رخسار پماد گرفته بود و خودش شبها بیش از خواب به پاهای عروسش پماد میمالید. سماور را آتش میکرد. آب سماور که میجوشید، توی قوری گل گاوزبان میریخت که دم بکشد و یک پیاله گل گاوزبان به بمانی میداد. میرزاجان همه کاری میکرد. زمین را شخم میزد. آبیاری میکرد. هیمه جمع میکرد. برنج به آسیاب میبرد، آرد میکرد. «نوقان[۲۰]» کاری میکرد. میرزاجان همه کاری میکرد.
از وقتی میرزاجان بمانی را بشهر برده بود، اسماعیل خاموش بود. زبان به دهان نمیگرفت. خانمجان همه حواسش پیش اسماعیل بود. بیست و چهار ساعته مواظبش بود. در واقع، خودش هم نمیدانست چه خاکی بسر کند، هم غصه بمانی و میرزاجان را میخورد، هم غصه نوهاش اسماعیل را. دیشب تا صبح چشم رویهم نگذاشته بود. بند دلش داشت پاره میشد، جگرش آتش گرفته بود. خانمجان میدانست که اسماعیل هر روز قبل از نهار به سر جاده میرود، روی پل میایستد و به جاده خیره میشود. اما هیچوقت بروی خودش نمیآورد. پیش خودش میگفت: «بگذار برود. من که نمیتوانم جلویش را بگیرم.» اسماعیل دلش طاقت نمیآورد: «هر چه باشد، مادرش است. اسماعیل حواسش پیش مادرش است. اگر بمانی چیزیش بشود، من چه خاکی بسر کنم. خدا آن روز را نیاورد. فکرش را که میکنم تنم میلرزد. تا میرزاجان بمانی را از شهر به خانه بیاورد، من چند بار میمیرم و زنده میشوم. خدایا خودت به داد ما برس. خدایا به جوانیاش رحم کن. اسماعیل هنوز بچه است و به مادر احتیاج دارد. اگر من ناخوش و مریض احوال بشوم، اگر زمینگیر بشوم و کنج اتاق بیافتم، چه کسی از اسماعیل مراقبت میکند. ای داد و بیداد.»دیشب با خودش گفته بود: «پاهایم که قوت بگیرد، میروم امامزاده دخیل میبندم. از آقا میخواهم که بمانی را شفا بدهد. تا مرادم را از آقا نگیرم، از حرم بیرون نمیروم.» نذر کرده بود چند کیلو برنج و یک کله قند خیرات بدهد. گذشته از اینها غم توی دلش خانه کرده بود. دلش میخواست برود زیارت استخوان سبک کند.
آنشب خانمجان بس که فکر و خیال کرده بود، دل و رودهاش بهم پیچیده بود. از درد بخودش میپیچید و توی جایش وول میخورد و نک و ناله میکرد. اسماعیل توی ایوان خوابیده بود. لحاف را تا بیخ گلویش بالا کشیده بود. یکبار از خواب پریده بود و رفته بود لب هره ایستاده بود. به گمانش صدای پای اسب شنیده بود. بالاخره در بیمارستان بمانی را دوا و دروان کرده بودند و مرخص کرده بودند. میرزاجان بمانی را سوار اسب کرده بود و با خودش به ده آورده بود. آسمان پر از ستاره بود. اسماعیل در هوای خنک شب تابستانی هوای بمانی بسرش افتاده بود. اسماعیل یادش بود، از زمانی که خودش را شناخته بود، این اولین باری بود که مادرش بمانی را از او جدا کرده بودند. بخاطر نداشت حتی یک شب بمانی سرش را جای دیگر زمین گذاشته باشد. یادش بود شبهایی که میرزاجان در «تل انبار[۲۱]» میخوابید. اسماعیل کنار مادرش میخوابید. صبح تا خانمجان دستنماز بگیرد جا نمازش را رو به قبله پهن کند و مهر و تسبیح را روی جانماز بگذارد و قامت بگیرد. بمانی، به سماور آتش میانداخت و به اسماعیل صبحانه میداد و به بیجار میرفت. خانمجان «قیل نهار[۲۲]» را آماده میکرد. برنج کته میپخت و با اشپل شور و مغز گردو توی گمج میگذاشت و گمج را لای بقچه میپیچید و گره میزد و میداد دست اسماعیل و راهیاش میکرد که پیش از ظهر ببرد به بیجار برای بمانی و میرزاجان.
ـ اسماعیل، اسماعیل
اسماعیل چشمش که به خانمجان افتاد، دست و پایش را گم کرد خانمجان به اسماعیل گفت که پا شود برود خانه دختر عمش «رخسار» و از او شربت ضد استفراغ بگیرد و بیاورد. اسماعیل دیگر معطل نکرد. دو پا داشت و یک پا قرض کرد و بطرف خانه ننه رخسار راه افتاد. از لب هره پرید. پایش به زمین نرسیده بطرف جالیز دوید. میانبر زد. از روی چپر خانه غلامعلی پرید و احتیاط کرد که سبزیکاری جالیز غلامعلی را لگد نکند. از کنار حیاط خانههای گالیپوش گذشت. زنهای شتیلهپوش از توی اتاقکها سرک میکشیدند. زنی توی ایوان گهواریای را میجنباند. بچه توی گهواره ونگ ونگ میکرد. بچههای بزرگتر، جلوی کاهدانی، طویله و کنار چاه سمنتی توی هم وول میخوردند و خاک بازی میکردند. انگشتهای خاکآلودشان را روی چشم میکشیدند. دود از بالای خانههای گالیپوش بلند بود. اسماعیل ننه رقیه عمه غلامعلی را دید که با قامت خمیده و تا شده توی ایوان دوک میرسید. مشد رمضان بابای غلامعلی لب هره نشسته بود و دسته سوخته خاکستری چپق دستش بود و چپق دود میکرد. ننهکلثوم مادر غلامعلی روی «تلار[۲۳]» کنار گلدانهای «شمعدانی[۲۴]»ها نشسته بود و از ماست کره میگرفت.
دو دسته ظرف بزرگ کوزهمانند سفالی را گرفته بود و تکان میداد.
ننهکلثوم، بعضی وقتها، اغلب صبحها، سری به خانه آنها میزد، خانمجان حصیر را زیر درخت گردو پهن میکرد. دوتایی روی حصیر مینشستند. نخ میریسیدند و گپ میزدند، از هر دری. از فاطمه که اجاقش کور بود و حیا را خورده بود و با دو رشته گیس ریخته بروی شانهها توی آبادی ول میگشت. شوهرش رجبعلی از پسش برنمیآمد. ننهکلثوم هزار جور عیب و ایراد رویش میگذاشت. وقتی خانمجان از سلامتیاش جویا میشد، میگفت چه بگویم خواهرجان از وقتی مچ پایش پیچ خورده است، زمینگیر شده است. هفته پیش، پسرش غلامعلی او را سوار اسب کرده بود و به زیارت امامزاده برده بود. ننهکلثوم یک کله قند به زیارتنامهخوان داده بود که برایش دعا بنویسد. اسماعیل نفهمید که چرا ننهکلثوم دوباره حرف را کشانده بود به فاطمه و به خنده گفته بود که فاطمه مثل مرغ کرچی است که از تخم کردن افتاده باشد. خانمجان سعی میکرد که به ننهکلثوم بفهماند که خدا از سر تقصیرات آدمی که غیبت دیگران را بکند، نمی گذرد، اما باقی حرف در دهانش میماند. ننهکلثون زبانش را گاز میگرفت و میگفت خدا بسر شاهد است که نمیخواسته پشت سر فاطمه غیبت کند. بعد از پای چلاقش مینالید و فحش را میکشید به میرزاتقی شکستهبند که ماه پیش مچ پای چپش را که در رفته بود، بدجوری جا انداخته بود، و: «الهی مچ پای چپش از بیخ بشکند که مرا به این روز انداخت. الهی خیر توی زندگیش نبیند.» بعد که میدید خانمجان سگرمههایش توهم کرده است، زبانش بند میآمد. دمی بعد از خاموشی میگفت: «خدا خودش بندههایش را عاقبت به خیر کند. ما که از زندگی به جز درد و رنج چیزی نصیب ما نشده است.» بعد از گاو «ام لیلا» میگفت که یک شکم زائیده است و اسب «علی اصغر» که سقط شده است. از خروسهایی میگفت که بر اثر بیماری گر شده بودند و پرهایشان ریخته بود. میگفت و میگفت تا آفتاب بالا میآمد.
اسماعیل سلام کرد. خدا قوت گفت. ننهکلثوم همچنان که دو دسته ظرف سفالی را چسبیده بود و تکان میداد، پرسید که بمانی از بیمارستان برگشته است یا نه.
اسماعیل جواب داد. ننهکلثوم پرسید: «کی برمیگردد.»
اسماعیل گفت: «نمیدانم.»
ننهکلثوم پرسید: «خانمجان چطور است.»
اسماعیل گفت: «ناخوش احوال است.» اما نگفت که از دیشب تا حالا بالا میآورد و او را فرستاده است که برود از ننه رخسار شربت بگیرد. ننهکلثوم گفت: «خدا انشاءالله خودش بمانی را شفا بدهد.» بعد گفت: «کجا میروی، بیا بالا یک استکان چای شیرین بخور.»
اسماعیل خواست به راهش ادامه بدهد اما به اصرار ننهکلثوم یک استکان چای با دو حیه قند خورد: «چه زحمت کشیدی» عروس ننهکلثوم از اتاق بیرون آمد. ماهی دودی[۲۵] دستش بود. کارد و تخته. چهار زانو نشست. تخته را جلو رویش گذاشت و با کارد «دو قطعه» از ماهی دودی برید. عروس هم از حال و احوال بمانی پرسید. عروس ننهکلثوم خجالتی بود و کم حرف، خواهی خواهی از ننهکلثوم حساب میبرد. عروس کاری بود. در خانه داماد، همه کاری میکرد. شام و نهار را عروس آماده میکرد. به بیجار میرفت. ظرف و ظروف را میبرد لب رودخانه میشست. رختها را تو طشت مسی چنگ میزد. ننهکلثوم هر چه باشد، با عروسش خوب تا میکرد. سر بسرش نمیگذاشت. از عروسش راضی بود. اجازه نمیداد که کسی جلو رویش به عروسش از گل بالاتر بگوید. اسماعیل خواست برود که غلامعلی از طویله بیرون آمد. دلو خالی دستش بود. چشمش که به اسماعیل افتاد، پرسید: «میرزاجان از شهر برگشته؟»
اسماعیل گفت: «نه، هنوز برنگشته.»
غلامعلی پرسید: «از مادرت بمانی چه خبر؟»
اسماعیل گفت که غلامعلی چاروادار سری به خانه زده و چه گفته. بعد دیگر معطل نکرد. خدا قوتی گفت و زد به باغ عبدالرضا. از کنار درختهای توت گذشت. سر از حیاط خانه تازه عروس درآورد. تازه عروس چشمش که به اسماعیل افتاد. صدایش زد. گفت بیاید بالا کلوچه قندی بخورد. شوهرش علیرضا هر بار که به شهر میرفت، برای عروس جوانش کلوچه قندی، شانه، النگوی بدلی طلا، صابون رودبار، و لچک با گل و تبه رنگارنگ میآورد. اسماعیل کلوچه را از دست تازه عروس گرفت. از وسط نصف کرد، نصفش را خورد، خواست نصف دیگرش را توی بشقاب بگذارد که تازه عروس رفت برایش یک استکان چایی شیرین آورد. مادام که اسماعیل نصف دیگر کلوچه را با چای شیرین میخورد، تازه عروس موهای اسماعیل را که بلند شده بود و روی پیشانیاش ریخته بود، آب و شانه کرد. بعد از وسط فرق باز کرد. علیرضای تازه داماد تازه از باغ برگشته بود. با پشتهای هیزم بر پشت اسب کنار چاه ایستاده بود. چند تا ریسه سیر و پیاز دستش بود. وقتی که دید تازه عروس لب هره دارد موهای اسماعیل را آب و شانه میکند، لبخند رضایتآمیزی زد. اسماعیل که چشمش به تازه داماد افتاد، دست و پایش را گم کرد. داشت از خجالت آب میشد. سعی کرد از دست تازه عروس در برود. اما تازه عروس دست بردار نبود. تازه عروس از وقتی که به خانه داماد آمده بود، آبی زیر پوستش دویده بود. علیرضا خیلی خاطرش را میخواست. تازه عروس را روی سرش میگذاشت. تازه عروس اسمش «ستاره» بود. علیرضا سه ماهی میشد که ستاره را عروس کرده بود و از ده بالا به خانهاش آورده بود. جهیزهی ستاره عروس یک گلیم نخنما، دو سه دست لباس، یکدست رختخواب، یک طشت مسی، گمج و نخون، دو تا تغار و یک دیگ مسی بود. اوایل، هیچکس به تازه عروس محل نمیگذاشت، بس که تازه عروس به قوم و خویشها و در و همسایه تعارف کرده بود، دهانش کف آورده بود: خدا قوت «مرد برارجان[۲۶]» خدا به همراهت، خدا خیرت بدهد. قابل شما را ندارد «مرد پرجان[۲۷]» بخور نوش جانت، راضی به زحمت شما نبودم «مرد خواخورجان[۲۸]» زحمت کشیدی، قدمت بروی چشم «مرد مارجان[۲۹]» اما بتدریج توانست خودش را توی دل قوم و خویشها و دوست و آشنا جا کند. برنج دم میکرد. سماور آب میکرد و آتش میانداخت. تغار را میشست و توش دوغ درست میکرد. ماست میبست. «ماست چکیده[۳۰]» درست میکرد. در ظرف سفالیی بزرگ کوزهای شکل دستهدار ماست میریخت و کره میگرفت. با ساقههای خشکیده برنج سبد درست میبافت، حلوا و شیرینی میپخت. توی طشت رخت چنگ میزد. خانه را رفت و روب میکرد. تپاله جمع میکرد جلوی آفتاب میگذاشت که خشک شود. طویله را آب و جارو میکرد.
حیاط را میشست. برای مرغ و جوجهها دانه میپاشید، لانه را تمیز میکرد، شیر گاو میدوشید، گذشته از همه این کارها، تازه عروس بیجارکاری هم میکرد. بمانی اولین زنی بود که بنای رفت و آمد با تازه عروس را گذاشت. تازه عروس، عصرها، پیش از آنکه مردش علیرضا، از سر کار به خانه بیاید، سری به خانه بمانی میزد. بمانی، به تازه عروس به چشم خواهر کوچک نگاه میکرد. به خانمجان میگفت که تازه عروس در این ده غریبه است. با رسم و رسومات ده ما آشنا نیست. گذشته از اینها، تازه عروس جوان است و کم تجربه، علیرضا تازه او را عروس کرده و به خانه آورده است. تازه عروس نباید تنها توی خانه درندشت بماند. علیرضا از تازه عروس شکایتی نداشت که هیچ، حاضر بود هر چیزی را که تازه عروس میخواست، از زیر سنگ هم که شده، پیدا کند و برایش بخانه بیاورد. علیرضا ریسههای سیر و پیاز را برد لب هره گذاشت. بعد برگشت. رفت کنار چاه و با کرت خاله از چاه آب کشید و دست و صورتش را شست. یک مشت آب تو دهانش ریخت، قرقره کرد و آب را تف کرد زمین.
اسماعیل گفت: «خدا قوت» و خواست از کنار چاه بگذرد اما علیرضا صدایش زد. یک ریسه سیر و یک ریسه پیاز بدستش داد. گفت که ریسههای سیر و پیاز را ببرد خانه برای خانمجان.
آخرین خانه، خانه رجبعلی نجار بود. صدای اره و چکش از توی اتاقک زیر ایوان شنیده میشد. زنش فاطمه سیاهتابه بود. لچک بسر نکرده بود. دو رشته گیس بافتهاش را روی شانههایش ریخته بود. پستانهای آویختهاش مثل کیسه ماست چکیده بود. شتیله سیاه پوشیده بود. پاهایش تا ساق پا برهنه بود. گل خشکیده، انگشتها، کف و ساق پاها را ترک داده بود، انگشتها، ساعدش مثل دودی خشک و کشیده بود. فاطمه سه شکم زائیده بود. اما بقول خانمجان قسمت نبود که بچهدار بشود. اوایل که به خانه رجبعلی آمده بود، بعد از یک مدتی، آبی زیر پوستش دویده بود. استخوان ترکانیده بود، اما سه ماهه حامله بود که بچهاش افتاده بود. آن دو باری را هم که حامله شده بود، به دلایلی که برای هیچکس معلوم نبود، بچهها را انداخته بود. بعد زده بود به سیم آخر، حجب و حیا را کنار گذاشته بود و سر برهنه راه میرفت. هر بار که اسماعیل از جلوی خانهشان رد میشد، فاطمه با حسرت نگاهش میکرد. یکی دوباری هم به اسماعیل کلوچه تعارف کرده بود. یک بار هم جیبش را پر از نخود و کشمش کرده بود. واقعیت این بود که فاطمه برای بچهها جانش در میرفت. تقصیر او چی بود که بچههایش پا نمیگرفتند و میمردند. فاطمه از دل و دماغ افتاده بود. خانمجان میگفت خدا فاطمه را عاقبت بخیر کند. حسرت داشتن بچه به دلش مانده است. یکبار هم گفته بود که فاطمه سیاه بخت است. خودش رفته بود امامزاده از زیارتنامهخوان برایش دعا گرفته بود. اما افاقه نکرده بود. فاطمه حوصله هیچ کاری را نداشت. بیجارکاری هم نمیکرد. رجبعلی نجار دلواپس بود. تابستان گذشته دست فاطمه را گرفته بود و مشهد به پابوس امام رضا برده بود، بلکه غم دلش سبک بشود. مردهای آبادی هزار جور عیب رویش گذاشته بودند. میگفتند رجبعلی مثل خروسی است که تخمش را کشیده باشند. رجبعلی خودش را از تک و تا نمیانداخت. برای دعوا و مرافعه به قهوهخانه میرفت و حریف میطلبید. مردها اما در حضور رجبعلی جرأت نمیکردند لب تر کنند. اما هیچکس به او محل نمیگذاشت. فقط پیرمردها در جواب سلامش خدا قوتی میگفتند اما جوانها نه. رجبعلی جلو روشان شق و رق میایستاد و تو چشمهاشان زل میزد. بعد، پیاله چای را سر میکشید. از قهوهخانه بیرون میآمد و راهش را میکشید و به خانه برمیگشت. اوایل، که رجبعلی، تازه، فاطمه عروس را به خانهاش آورده بود، برایش همه کاری میکرد. برایش از دوشنبه بازار چند تا النگو، یک جفت کفش فرنی، یک جفت جوراب پشمی ساق بلند، یک روسری گلدار خریده بود. بعدها، هر بار که گذارش به دوشنبه بازار میافتاد، برایش شانه چوبی، النگو، صابون رودبار، سنگپا، »کتله[۳۱]»، میخرید. یکبار هم برای فاطمه عروس که تازه حامله شده بود، یک جلیقه سیاه، یک شتیله قرمز رنگ با یک چادر کدری خریداری کرده بود. اما وقتی دیده بود که بچههایش پا نگرفته میمیرند، انگار ورق برگشته بود. محل سگ هم به فاطمه نمی گذاشت. فاطمه هم تلافی میکرد. دو رشته گیس بافتهاش را روی شانهها میانداخت با شتیله قرمز و پیژاماهای سیاه و جلیقه سیاه راه میافتاد دوره. از بین زنهای همسایه فقط بمانی و تازه عروس فاطمه را تو خودشان راه میدادند و حاضر بودند همه کاری برایش انجام بدهند که کمتر غصه بخورد. بمانی سنگ صبورش بود. فاطمه هر وقت که دلتنگ میشد و غریبی میکرد، به خانه بمانی پناه میآورد و سفره دلش را پهن میکرد.
هوا گرم بود. دم داشت. اسماعیل از کنار درختهای «خوج[۳۲]» گذشت. از شیب تپه بالا رفت و خودش را بالای پل چوبی رساند. زیر پل آب رودخانه در تلاطم بود. بادی که از مشرق میوزید، لوتکاهایی را که با طنابهای ضخیم پشمی به ستونهای بلند بسته شده بود، تکان میداد. زیر پل سه تا لوتکا بود. توی هر کدام از لوتکاها، یک ماشک ماهیگیری، دلو و زنبیل بزرگ، چند حلقه طناب و دو تا پارو بود. چند تا پرنده سفید روی آب بال میزدند. بوی علفهای تازه باران خورده توی فضا معلق بود. دود آبی رنگی از دودکش کومهای بیرون میزد. گاهی صدای ماغ گاو و شیهه اسبی از فاصلهها بگوش میرسید. توی اسکله هیچکس نبود. فقط آنسوتر، مرد دهقانی که بر پشت اسبش کاه و یونجه بار کرده بود، از شیب تند جاده مالرو بالا میآمد. اسماعیل از بالای پل به جاده مالرو چشم دوخت. به یاد روزی افتاد که میرزاجان مادرش بمانی را سوار اسب کرده بود و از همین جاده مالرو بشهر برده بود. اسماعیل دقایقی به همان حال ماند. چهره مادرش بمانی پیش نظرش بود. بمانی با پوست زرد و چشمان گود افتاده نگاهش میکرد. بابایش میرزاجان از وقتی که بمانی به آن حال و روز افتاده بود، دست و دلش به کار نمیرفت. میرزاجان دل و دماغ سابق را نداشت. شبانه روز یک کلام هم از دهانش خارج نمیشد. یکی دو باری اسماعیل بابایش میرزاجان را دیده بود که توی جالیز دست از کار کشیده بود. روی زمین نشسته بود و سرش را در چنگ گرفته بود. خانمجان نذر و نیاز کرده بود. اسماعیل شبی را بیاد آورد که بعد از رفتن میرزاجان و بمانی، خانمجان دستش را گرفته و با هم به امامزاده رفته بودند. از پلههای چوبی بالا رفته بودند. لب بر گلمیخهای نقرهای گذاشته بودند. خانمجان پیشانی و گونههایش را بر روی گلمیخ میسائید. چشمهایش تر شده بود. از راهروی باریک که آجرفرش شده بود، گذشته بودند. شمعهای بلند روشن تو شمعدانیهای پایهدار که بر تاقچههای مرمرین قرار داشت، آب میشد. قاریخوان که شال سبز به کمر بسته بود، کنار دیوار، چهار زانو روی گلیمی نخنما نشسته بود. جلو رویش یک جزوه دعا بود. قاریخوان با صدای حزینی دعا میخواند. خانمجان میلههای ضریح را گرفته بود و زیر لب دعا میخواند. اسماعیل از لای میلهها به آن برآمدگیی مخملپوش چشم دوخته بود. ترس مبهمی سراپای وجودش را فرا گرفته بود. دلش می خواست از خانمجان بخواهد که به خانه برگردند. اما جرأت نکرده بود دهان باز کند. سرش از ضجه و ندبه زائرین پر شده بود. خانمجان پارچه سبزی را روی میلهها کشیده بود و به تبرک به چشم و چار اسماعیل مالیده بود. اسماعیل از لای میلهها چشمش به مردی افتاده بود که ردای سبزی به تن کرده بود. ریش تویی سیاه و ابروان پیوسته داشت، دور سرش را هالهای از نور گرفته بود. اسماعیل با شنیدن قار قار یک دسته کلاغ که از بالای سرش میگذشتند، تکانی خورد و بخودش آمد و دید هنوز روی پل ایستاده است. بسمت خانه ننه رخسار راه افتاد.
پیرزنی که دولا دولا راه میرفت، از کنارش گذشت. اسماعیل زیر لب سلام کرد. پیرزن که نفس نفس میزد، ایستاد. دست به کمرش گذاشت و سرش را بالا گرفت. پرسید: «بگو ببینم جان پسر، تو پسر بمانی و میرزاجان نیستی.»
اسماعیل گفت: «هستم.»
پیرزن پرسید: «شنیده ام مادرت را بردهاند شهر تو بیمارستان خواباندهاند».
اسماعیل زیر لب تائید کرد.
پیرزن پرسید: «خبر از حالش داری.»
اسماعیل اول خواست بگوید بیخبر نیستم. اما گفت: «نمیدانم»
پیرزن گفت: «نمیدانی!»
اسماعیل گفت: «نمیدانم.»
پیرزن گفت: «میرزاجان چی، هنوز برنگشته؟»
ظاهراً اسماعیل از سئوال آخری پیرزن خوشش نیامده بود.
با خودش گفت یعنی چی برنگشته. چرا باید برگردد. اول باید بمانی دوا و درمان شود. بعد برگردد. با هم برگردند. وقتی پیرزن دید که اسماعیل جواب نمیدهد، دیگر چیزی نپرسید. راه که افتاد، زیر لب گفت: «امیدوارم خدا خودش شفایاش بدهد.»
اسماعیل شانه به شانه او میرفت.
پیرزن گفت: «مشد خانم حالش چطور است؟»
اسماعیل نگفت که خانمجان از دیشب چند بار بالا آورده است. و پی چه کاری به خانه ننه رخسار میرود. گفت: «حالش خوب است.» پیرزن که دید اسماعیل شتاب دارد که برود، گفت: «من که نمی توانم با این پای چلاقم پا به پای تو بیایم. جان پسر، تو برو، دست خدا به همراهت.» اسماعیل پل را پشت سر گذاشت. بعد برگشت ایستاد و از بالای شانه نگاهی به عقب انداخت، پیرزن در گرمای نیمروز سلانه سلانه جلو میآمد.
***
اسماعیل پشت دیواره چپر ایستاد، چشمش به اوستا حسن لحافدوز شوهر ننه رخسار افتاد که لب هره نشسته بود و چپق دود میکرد. ننهرخسار کنار چاه ایستاده بود. یک ظرف لعابی دستش بود. ننهرخسار توی ظرف لعابی نان خشک خیسانده بود. و جلوی جوجه اردکها نان میریخت. دو تا اردک، نر و ماده زیر دست و بال ننهرخسار میچرخیدند. صدای اردکها و بچه اردکها خانه را برداشته بود. در همین حین مرد میانهسالی که موهای جو گندمی داشت با پشتهای از خار و بته بر پشت از ته انباری بیرون آمد. یک چوبدستی هم دستش بود. اسماعیل فوراً حسینقلی پسر اوستا حسن و ننهرخسار را شناخت. حسینقلی پشته را از پشت وا کرد. رفت کنار چاه و با کرت خاله یک دلو آب از چاه کشید. کنار چاه چندک زد و دست و بال و سر و رویش را شست. از طویله صدای ماغ گاوی بگوش رسید. حسینقلی یک دلو دیگر آب کشید و به طویله برد. از سوراخ بزرگ زیر ایوان، پوزهای سفید، و دو شاخ بزرگ دیده میشد. پوزه گاو توی دلو فرو رفت. دو شاخ بزرگش از دلو بیرون ماند. ننهرخسار رو کرد به اوستا حسن و گفت: «من چشمام کم سو شده، بگو ببینم، این جان پسر، پسر بمانی و میرزاجان نیست که بدیدن ما آمده.»
اوستا حسن دسته چپق را به لب هره کوفت و خاکسترش را تکاند و گفت: «نشنیدم چی گفتی؟» بعد که چشمش به اسماعیل افتاد، لبخندی زد و گفت: «اسماعیل خودمان است دیگر، پسر بمانی و میرزاجان، نوه خانمجان.»
بعد که چشمش به ریسههای سیر و پیاز افتاد، از اسماعیل پرسید: «ریسههای سیر و پیاز را به خانه میبری؟»
اسماعیل جواب داد: «بعله.» و گفت که علیرضا ریسههای سیر و پیاز را داده است که ببرد خانه برای خانم جان.
از توی اتاق بالاخانه، زن جوانی بیرون آمد. به دو دست گهوارهای را گرفته بود. گهواره را توی تلار گذاشت. بعد برگشت نگاهی به اسماعیل انداخت و گفت: «پسر بمانی خوش آمدی، بیا بالا، چرا آنجا ایستادهای» هاجر زن دوم حسینقلی بود. زن اولش سکینه سرزا رفته بود. اسماعیل نگاهی به گلدانهای شمعدانی انداخت. شمعدانیها، پْر گل، سرخ و زنده و شاداب بودند. اسماعیل به عمرش شمعدانیهای به این قشنگی ندیده بود. ظاهراً بچه توی گهواره نبود. چون صدای ونگ ونگ بچه از توی اتاق بالاخانه شنیده میشد. هاجر رفت توی اتاق و بچه به بغل بیرون آمد. اما پیش از آنکه بچه را توی گهواره بخواباند، آمد لب تلار ایستاد و همانطور که بچه را توی بغلش تکان میداد، به اسماعیل لبخند زد. اسماعیل شباهت زیادی بین هاجر و مادرش، بمانی، میدید. قد بلند، صورت روشن مهتابی، چشمهای سبزش او را به یاد مادرش میانداخت. اسماعیل به مادرش رفته بود. روز به روز قد میکشید. بابایش میرزاجان قامت متوسطی داشت. چهارشانه و ستبر بازو بود. یکی دو باری از زبان مردهای آبادی شنیده بود که بابایش میرزاجان باندازه یک ورزا زور و قوت دارد. میگفتند میرزاجان قادر است گوساله را به یک دست از زمین بلند کند. ننهرخسار وقتی اسماعیل را شناخت، گل از گلش شکفت. گونههایش از شدت گرما گل انداخته بود: «بگو ببینم جان پسر، چه عجب از این طرفها.» بعد چون دید اسماعیل چیزی نمیگوید، پرسید: «از بمانی چه خبر.»
اسماعیل گفت: «بیخبر نیستیم.»
ننهرخسار گفت: «دماغت چاق است اسماعیلجان.»
و گفت: «بنازم به این قد قامت. چرا اونجا ایستادهای، بیا بالا یک استکان چایی شیرین بخور.»
اما چایی شیرین در کار نبود. نان و «دوشاب[۳۳]» بود. اول گفت نمیخورم. بعد که ننه رخسار اصرار کرد یک لقمه خورد. بفهمی نفهمی از طعم دوشاب خوشش آمده بود. لقمه دوم را که خورد، حسینقلی از طویله بیرون آمد: «میرزاجان برنگشته.»
اسماعیل گفت: «نه، هنوز برنگشته.»
حسینقلی سرش را پائین انداخت و سگرمههایش توی هم رفت. رفت توی فکر. مکثی کرد. بعد به انباری رفت و با بیل آمد بیرون. با بیل از کاهدان کاه برمیداشت و جلوی گاو میریخت. اوستا حسن لحافدوز گفت: «میرزاجان بدشانس است. آدمها یک جور گرفتار هستند.»
ننهرخسار گفت: «به حق حضرت فاطمه امیدوارم حضرت فاطمه خودش شفایش بدهد.»
بچه حالا آرام شده بود. دیگر گریه نمیکرد. شاید هم توی بغل هاجر خواب رفته بود. هر چه که بود، اسماعیل دید که هاجر بچه را توی گهواره خواباند. اوستا حسن، از توی کیسه توتون سر چپق ریخت و کبریت کشید. آتش شعله زد. اوستا حسن شعله کبریت را به سر چپق نزدیک کرد و چند تا پک جانانه زد. با هر دم و بازدمش موجی از دود توی هوا معلق میشد. باز هم پک زد. این بار دود را به سینه کشید. در لحظهای که دود را از سینه و دو حفره بینی بیرون میداد، اسماعیل سرش را بالا کرد و هاجر را دید که کنار شمعدانیها نشسته بود و گیسش را با شانه چوبی شانه میکرد. به چشم اسماعیل هاجر شیرین بود. نگاهش، حرف زدنش، خندهاش، همه حرکاتش او را به یاد مادرش بمانی میانداخت. انگار هاجر هم این را حس کرده بود. چون با چشمان سبزش اسماعیل را ناز و نوازش میکرد.
مادرش بمانی یک دقیقه صورتش از جلوی چشمش دور نمیشد.
اسماعیل دستی به پیشانی کشید. پیشانیش مرطوب بود. هوا داغ شده بود. اسماعیل به صدای عوعوی سگی که از توی حیاط خانه بغل شنیده میشد، سرش را برگرداند. صدای پرندهها هم بود. این جا آن جا، پرندهها لای شاخ و برگ درختها بهم میپیچیدند. اسبی شیهه کشید. اسماعیل یادش آمد برای چی به خانه اوستا حسن و ننهرخسار آمده است بیهوا گفت که خانمجان از دیشب بالا میآورد و شربت ضد استفراغ می خواهد. کلاغی از گرد راه رسید. لبه چاه نشست و به پایش نوک زد و قار قار کرد. ننهرخسار سنگی بسویش پراند.
ـ برو گمشو کلاغ بدخبر.
پیرمرد چپقش را که خاموش شده بود، دوباره چاق کرده بود. حسینقلی با یک طشت از طویله بیرون آمد و بسمت جالیز رفت. توی طشت تپاله گاو بود. بوی تپاله با بوهای ناخوش دیگر بیخ دماغ آدم میزد. حسینقلی با طشت خالی از جالیز برگشت. طشت را به طویله برد. هاجر گیسش را آب شانه کرده بود، حالا داشت گیسش را میبافت. نگاهش با نگاه هاجر تلاقی کرد، همان مهربانی همیشگی را در نگاهش دید. لبخند زد. از سر حجب و حیا لبخند زد. ننهرخسار از پلهها بالا رفت، روی ایوان یک دستش را روی کمرش گذاشت و با دست دیگر ستون چوبی را گرفت.
ـ امان از کمر درد.
به اتاق رفت و با شیشه شربت برگشت.
ـ بگیر اسماعیلجان، گل پسر، به خانمجان بگو روزی سه بار باندازه قاشق چایی از این شربت بخورد. استفراغ را زود بند میآورد.
وقتی میرفت، از بالای شانهاش نگاهی به بالاخانه انداخت. یکهو بنظرش رسید آن که آن بالا نشسته دارد بهش لبخند میزند، مادرش است. بله، خودش بود. بمانی بود. هاجر به مادرش میرفت. در طول راه قیافه مهربان و نگاه دلچسب هاجر یک دقیقه از جلو چشمش محو نمیشد، گرچه از صبح خلقش تنگ بود و دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. خودش هم نمیدانست چرا. اما بدیدن هاجر، خستگی راه، غم و غصه و هول و اضطراب و کسالت و دوری از بمانی، انگار از تنش بیرون زده بود. به روی پل که رسید، آفتاب حالا عمود میتابید. پیشانیاش عرق کرده بود. با دیدن جاده دوباره هول و اضطراب دائم سراغش آمد. دلش میخواست از جایش تکان نخورد. دلش میخواست ساعتها روی پل بایستد تا میرزا جان مادرش را سوار بر اسب از شیب جاده بالا بیاورد. با خودش گفت لابد دیگر بمانی را مرخص کردهاند، حتماً حالا هردوشان در راه هستند. شاید یک ساعت دیگر به ده برسند. لابد حالا به جاده زدهاند. صلاه ظهر است. آفتاب میسوزاند. بمانی برای آنکه آفتاب زده نشود، سر و صورتش را با شال پوشانده است. بمانی سوار بر اسب است. خسته است. کم قوه است. خم شده است بروی اسب. میرزا جان افسار اسب را گرفته و پیاده میآید. لابد میرزا جان خوشحال است که بعد از دوا و درمان، دست آخر بیمارستان بمانی را مرخص کرده است. حتماً یکی دو ساعت دیگر میرسند. با اسب از جاده مالرو بالا میآیند. اما اگر نیایند چی میشود، اگر بیمارستان بمانی را مرخص نکرده باشد؟
روی جاده هیچکس نبود، یکدسته مرغابی روی آب رودخانه بال میزدند. یک کلاغ پیر روی تیر چوبی چراغ برق نشسته بود و قار قار میکرد. روی پل هم هیچکس نبود. آن زیر، آب رودخانه در تلاطم بود. بادی که از مشرق میوزید، خودش را به بدنه لوتکاها میزد. لوتکاها که با طنابهای ضخیم پشمی به تیرک چوبی بسته شده بودند، به هم میخوردند.
ناگهان اسماعیل به دیدن مردی که از ته جاده بالا میآمد، دلش شروع کرد به زدن. اسب بدون سوار بود. مرد افسار اسب را گرفته بود و از شیب جاده بالا میآمد. اسماعیل در یک دست شیشه شربت را گرفته بود و در دست دیگر ریسههای سیر و پیاز را. صلاه ظهر بود. آفتاب عمود میتابید. میرزاجان است؟ میرزاجان نیست؟ بمانی کجاست؟ اسماعیل با خودش گفت من به خانه برنمیگردم. منتظر میایستم. روی پل منتظر میایستم. میایستم.
[۱] ـ «سه لنگه»: سه پایهای است که توی منقل یا توی کوره میگذارند و رویش ظروف گلی و مسی مثل گمج، دیگ، ماهیتابه و چیزهایی از این قبیل میگذارند.
[۲] ـ «ماشک» تور ماهیگیری
[۳] ـ «لوتکا» یا «لوتکه» قایق کوچک بیبادبان که روستائیان با آن توی رودخانه تور پهن میکنند.
[۴] ـ «کاس کولی» یک نوع ماهی ریز و قشنگ با چشمان آبی روشن، کمی کوچکتر از قزلآلا. معمولاً روستائیان این نوع ماهی را در آبهای شیرین رودخانههای گیلان با تور کوچک ماهیگیری ـ ماشک ـ صید میکنند.
[۵] ـ «کرت خاله» چوب یا نی بلند که حلقه دلو را به سر دو شاخه آن بند میکنند و با آن از چاه آب میکشند.
[۶] ـ «بیجار» برنجزار. مزرعه برنج. مزرعهای که زنهای شالیکار موقع نشاء پاچههای پیژامای سیاه را تا بالای ساق پا بالا میزنند و ساعتها با پشت خم کرده در میان لوش و لای و لجن و زالوها نشاء میکنند. زنهای شالیکار ـ چاییکار ـ کارگران اصلی زمین هستند. در جوانی از پا درمیافتند. در خود میشکنند و زود پیر میشوند. نبض زمین زیر دستهای زنهای شالیکار ـ چاییکار ـ میزند. زمین با دستهای زنهای شالیکار ـ چاییکار ـ سبز میشود.
[۷] ـ «داره»: کوچکتر از داس با تیغه برنده مانند اره که بوسیله آن ساقههای برنجی را که خوشه داده است، میبرند. بعد ساقهها را پشته میکنند و بار اسب میکنند و به آسیاب میبرند.
[۸] ـ «دستانبو» کوچکتر از خربزه. دستانبو خوشرنگ و خوش عطر است با خطوط سرخ و زرد و نارنجی بروی پوست.
[۹] ـ «کتل» چارپایه پستی که رویش مینشینند.
[۱۰] ـ «مرد مارجان» مادر شوهر.
[۱۱] ـ «چپر» دیوارهای که از چوب و ساقههای برنج و شاخههای درخت میسازند.
[۱۲] ـ «چاروادار» گالش روستاییای که ذغال، مرغ و جوجه، به شهر میآورد و میفروشد.
[۱۳] ـ «چانچو» چوب بلند محکمی که دو سر آن زنبیل بزرگ میآویزند.
[۱۴] ـ «خاکه باران» باران ریز، در شمال، اگر هوا گرم باشد، قدم زدن زیر خاکه باران لذت دارد.
[۱۵] ـ «گمج» دیگ سفالی لعاب داده که تویش خورش میریزند.
[۱۶] ـ «نخون» سرپوش دیگ سفالی. نخون را هم لعاب میدهند.
[۱۷] ـ «ذغال آتش» منظور آتش درست کردن از ذغال است.
[۱۸] ـ «آغوز» اولین شیری که بعد از زایمان گاو میدوشند. آغوز، شیری است غلیظ و بسیار مقوی. در روستای گیلان، گاوی که میزاید، صاحب گاو جشن میگیرد. مطابق رسومات قدیم، صاحب گاو با تقدیم یک کاسه از آن شیر پخته، همسایهها را در جشن و سرور و شادی خود شریک میکند.
[۱۹] ـ «تازه عروس» به زن جوانی که به تازگی عروسی کرده باشد، عروس شده باشد و به خانه جدید ـ اغلب خانه داماد ـ رفته باشد، تازه عروس میگویند.
[۲۰] ـ نوقان کاری، پرورش کرم ابریشم.
[۲۱] ـ «تلانبار» محل پرورش کرم ابریشم و آن اتاقکی است که بر ستونهای بلند ـ الوار چوبی ـ میسازند به ارتفاع دو سه متر. و دو سه پله، چوبی برای بالا رفتن به اتاقک، میدانیم که کرم ابریشم از برگ توت تغذیه میکند. کف اتاقک را با شاخههای برگ توت میپوشانند. کرم ابریشم از برگ توت میخورد. هر بار که شاخههای تازه برگ توت را میچینند، کرمها را روی شاخ و برگ تازه چیده شده میگذارند. کرم ابریشم با خوردن برگ توت پروار میشود و به تدریج بدور خود پیله میتند. بیش از آنکه کرم ابریشم پیله را بشکافد و به پروانه تبدیل شود و از درون پیله آزاد شود، دهقان کرم ابریشمکار، پیلهها را جایی مثل کارخانه چای میبرد و پیلهها را در قسمتی که معمولاً چای را در آن قسمت خشک میکنند میچینند، تا کرم ابریشم بر اثر درجه حرارت زیاد درون پیلهاش بمیرد. راوی میگوید اگر کرم ابریشم پیله را بشکافد، نخ ابریشمی که دهقان از پیله جدا میکند، مرغوب نیست. روی همین اصل کرم ـ پروانهها به بهانه تولید نخ ابریشم مرغوب، اولین قربانی تنیدن پیله ابریشم بدور خود هستند. دومین قربانی دهقان است. دهقان بعد از تولید نخ ابریشم که آن هم برای خودش آدابی دارد. ـ پیله را در طشت مسی بر ذغال آتش میجوشانند. نخهای ابریشم که باز شد، سر نخ را میکشند. ـ دهقان موقع عرضه نخ ابریشم به واسطه شهری سود چندانی نمیبرد. در نتیجه، سوداگران نخ ابریشم، بیآنکه حتی شبی را بیدار خواب در تلانباری در مزرعهای متروک گذرانده باشند، سودش را به جیب میزنند. لابد بعد نوبت یه عمده فروش شهری میرسد و کارخانهدار تولید کننده پارچههای ابریشمی. سومین قربانی کارگر کارخانه است. او هم در ازای تولید سهم کمی میبرد. اما همانطور که قبلاً گفته شد، تولید کننده اصلی نخ ابریشم کرم بیمقداری است که صاحبان پارچههای ابریشم بیاعتنا به هستی نرمتانان از آن سود میبرند؛ همان کرم بیمقداری که طی پروسهای بدور خودش پیله میتند، سپس دگردیسی آغاز کرده و تبدیل به پروانهای زیبا میشود.
[۲۲] ـ «قیل نهار» معمولاً در روستاهای شمال، بویژه گیلان، زنهای شالیکار که ساعتها در مزارع برنج با پشت خم کرده زیر تابش آفتاب بیجارکاری میکنند، به نیمروز، احساس خستگی زیاد به آنها دست میدهد. زنهای شالیکار گرسنه و تشنه هستند. قبل از ظهر در مزرعه چیزی میخورند و با هم گپ و گفتی میزنند وقتی خستگی از تنشان بیرون زد، کار روزانه شان را از سر میگیرند.
[۲۳] ـ «تلار» بالاخانه، جایی مثل بهارخواب، جلوخان ایوان مانند بالاخانه.
[۲۴] ـ «شمعدانی» روستائیان شمال عاشق شمعدانی هستند. معمولاً گلدانهای شمعدانی را لب هره یا بالاخانه، توی تلار، کنار هم میچینند. میدانیم شمعدانیها رنگارنگ هستند، سفید و بنفش، صورتی و قرمز. اما روستائیان شمال بیشتر رنگهای قرمز و صورتی را ترجیح میدهند. شاید انتخاب این رنگها به این دلیل است که با رنگ طبیعت شمال خوانایی دارد. بویژه که زنهای شمال اغلب از پیراهن و لچکگل و بتهای قرمز استفاده میکنند. این رنگها یک جور «هارمونی» در تزئین خانه روستایی ایجاد میکند و رنگ قرمز تند و زنده و شادیآور است. حضور همیشگی این گونه رنگها به خانه روستایی جلوهی خاص میبخشد.
[۲۵] ـ در روستای گیلان، موقع دم کردن برنج کته یکی دو قطعه از ماهی دودی یا ماهی شور را توی نعلبکی میگذارند و توی بادیه برنج میکنند که با بخار آن پخته شود. میدانیم که خوراک عمده روستائیان گیلان، برنج کته، ماهی کولی، ماهی دودی و ماهی شور، انواع سبزیجات و باقلا است. روستائیان شمال گوشت قرمز کم میخورند، جوجه را که به آن کبابی میگویند، زمانی سر میبرند که مهمانی از گرد راه رسیده باشد.
[۲۶] ـ «مرد برارجان» برادر شوهر
[۲۷] ـ «مرد پرجان» پدر شوهر
[۲۸] ـ «مرد خواخورجان» خواهرشوهر
[۲۹] ـ «مرد مارجان» مادرشوهر
[۳۰] ـ «ماست چکیده» در روستای گیلان ماست را توی کیسه ـ پارچه کتانی ـ میریزند، سر کیسه را گره میزنند و کیسه را توی حیاط، در سایه درختی به شاخهای آویزان میکنند که آب ماست قطره قطره از کیسه ماست ـ پارچهی کتانی عبور کند و به زمین برسد. ماست چکیده لذیذ و خوشمزه است.
[۳۱] ـ «کتله» دمپایی چوبی
[۳۲] ـ «خوج» گلابی وحشی، خوج پر آب و خوش طعم است. خوج پوست زبری دارد.
[۳۳] ـ «دوشاب» شیره. طعم عسل را دارد. معمولاً روستائیان گیلان دوشاب را با نان میخورند. دوشاب مقوی و خوش طعم است.