کلاغ های خسته به من گفتند
تو عزم سفر داری
و دست هایت
آن مرغان پر شکسته
پریده رنگ
در دیدار آخرمان گفتند
تو عزم سفر داری
اما گوش های من
صدف های بسته ای بودند
که فرو نشستن دریا را
باور نداشتند
قلبم اینک
نهنگی ست
در شن نشسته
برآماسیده از اندوه
که اشک های بی صدایش
در سینه بی رحم ساحل
گم می شود.
شیرین رضویان
سپتامبر 2010- لندن