حسن و ناسروده هایش ( به بهانه یادبودش )
هاشم فاضلی
به یادش می آوریم و پاس میداریم خاطره اش را :
در تاریکترین لحظه جنگل
شب افروزی خرد
عاشق خورشید بود
این یادبود لازم است چرا که جراحات و اندوه بیرحمی و دهشتناکیِ زندگی را تنها مرهم یادها و خاطره ها اندکی التیام بخشیده و زندگی را تحمل پذیر می سازد و ما را نیز برای خودمان .
حسن رفت . هرچند که تا بود ما نبودیم و حال که نیست ما همه هستیم و این هم از آن شوخیها و یا شاید هشدار اعجاب آور زندگیست .
او شاعر بود در زندگی شاعرانه و شعرش برآیند زندگیش .
میگوید :
_ و این حقیقتی است که احساس میکنم شعر تنها مذهب امید و تقدیر من است . حسن شاعری جهان سومی از ساحل گرم و عریان جنوب از ساحل پاک و ساده و دنیای افسانه ها و باورها . شاعری بود با دست مایه دریا و افق بی بدیلش که رنج و تعب سکنه اش که با دیًار و دریا و طوفان و موجهایش برای روزی مقدر خویش در کشاکشی دائمی اند .
و اگر بر این باوریم که آفرینش اصیل و عمیق ، ریشه در این کشاکش و رنج و تلاش انسان دارد بی گمان در اینجا شعر به شکل زیبا ملموس و واقعی اش وجود دارد .
شاعر در اینجا نمی تواند از دریا ، از آرزوهای دور از جنب و جوش انسان ، از جهان دلخواهش ، از سیاهی قیراندود شب ، از آفتاب ،از زخمها و تسلای روحش نگوید . شعر اینجا گرم ، بی پرده و پرشور است و حسن نیز چنین درمی نوشت چرا که او ، جزیی جدایی ناپذیر از جنوب بود .
اما چرا با اینهمه نوشت :
نه امیدواری نه حوصله و دل و دماغ ارسال نوشته های پریشان خود را که بنام شعر و به قصد آن در تنهایی آورده ام برای کسی و جایی برای مطالعه و چاپ دارم .
و چرا حسن سروده های خود را نوشته های پریشان میداند و آیا ما به یادواره یک پریشان گو آمده ایم .
من به سهم خود با احترام فراوان ، نه قصد دارم و نه حقی دارم که چیزی به آن اضافه یا کم کنم فقط میتوانم بگویم :
تنها کسی به این درک میرسد که شرافتش اجازه فاسد شدن روحش را که پیوسته در تکاپو و بدنبال زندگی والاتریست نمیدهد . توانش را برای غنی ساختن زندگی کافی نیافته ،آرزو و افکارش را نتوانسته در قالب کلماتی زیبا و ویرانگر بر سر بیعدالتیها فرود آورد . برای شعر وظیفه ای را خواسته که نتوانسته است با سروده هایش همساز سازد .
دریافته بود که برای کشتن نومیدی و ملال و روزمرگی باید غرور و شهامت و پاکبازی را در جان مردم بیدار کند . دریافته بود که این بیداری و تقویت میل به حقیقت و مبارزه بی امان با نابسامانی ها و نامردمی هاست که میتواند مانع از تبدیل شدن خون جامعه ای پویا به برکه ای راکد و بدبو شود.
حسن میگفت : افسوس که نمیتواند به دلخواه زندگی کند چه ضایعه هول انگیز و جبران ناپذیری .
و این ناسروده ی اوست بر صحیفه گمگشتگی و شب و چه ضایعه هول انگیز و جبران ناپذیری .
حسن جنس شعر و شاعری را میدانست . از آنچه نام شعر بر آن نهاده خشنود نبود . از شاعرانی هم که گاهی با پروازی به این کناره آمده و چیزی به نام شعر ،از ساک مسافرتی در آورده و با خودشیفتگی در شب شعرهایی که فقط در فصلی دلپذیر برگزار میشد ناخشنود و برافروخته بود .
چرا که او زندگیش شعر بود ، ناسروده هایش شعر بود ، رفتار و نگاهش به زندگی شعر بود .
او میدانست شعر چیست و سر چشمه این هنر کجاست و چرا هر سروده ای شعر نیست .
میگوید :
“در ظلماتی که ناخشگواریِ آن را نه بدایت و نه نهایتی است روزان و شبان را پس پشت میگذاریم که قفل گلو ها سنگین و سنگین تر و علایق ما هر روز در پس پستوی هزار توی درون ، گم و ناپیدا می شوند . دیدار دوستی ، گوش سپردن به قطعه ای موسیقی ، لحظاتی را با شعر گذراندن ، دلخوش کردن … البته این روزمرگی وقیح که زندگی نام گرفته و روبه مزاجی ما که در آن غلطیده ایم ، ناشی از عدم تحلیل مناسب و علمی از شرایط اجتماعی است . ”
ببینید، روح سرکش و عصیانی او همه زست های روشنفکرانه را ، همه بطالتی که به ما این اجازه را میدهد که خود را برتر از مردم و تافته ای جدابافته تصور کنیم در هم میکوبد، و هشدار میدهد که روزمرگی ، رویاها و آرزوها وتلاش برای رسیدن به یک زندگی زیبا و واقعی را در انسان تحلیل برده و نابود میکند .
گفتارش درباره هستی و هدف آن ، عشق و حقیقت ، واقعی و به دور از ریاکاری است . به نظر او سروده ای شعر است که شاعرش، شرایط و حضور اجتماعی خود را بشناسد . ضرورتها را درک کرده و در انطباق و پیوند با این شرایط و پویایی است که شعر میتواند به سرود سعادت انسان تبدیل شده بر چهره زندگی گل انداخته و بر پهنای صورت انسان لبخند .
در چنین صورت است که شعر مخاطب واقعی خود را پیدا کرده و در او بیدواری و هشیاری می آفریند .
در چنین صورتی است که اندیشه خلاق و متعالی میشود و راه برون رفت از تباهی ها وسیاهی را روشن میسازد .
در چنین صورتی است که انسان به نام خود دست یافته بهروز و شادکام می شود.
و حسن با این اندیشه از زاویه خانه کوچکش به همه جهان نظر داشت و آنچه را بر انسان می رفت می دید .
او سروده هایش را پریشانگویی میداند وقتی که میبیند میگوید :
– آدم های جهان همچون در تیرگی های غفلت و نادانی به خواب فرو میروند و همه عمر با نا هشیاری و دیوانگی بیداری آغاز می کنند تا دوباره به انهدام خود و ارزش های خویش بپردازند و … دورتر بر همسایه افغانیم چه میگذرد ، با هزاران اندوه نا گفتنی عمر بسر می برند . در ساحل آن بازار مکاره که در دایره شوم و جهانی داد و ستد به مبادله خون و نفت و عرق با ویدیو و تلویزیون و تبدیل آن به طلا و سهام ارقام بانکی مشغول اند .
و این ناسروده ها به سرایش در نمی آیند .
این روح بزرگ با تحلیل هوشمندانه که جهانی را در جسم کوچکش جا داده بود کجا می توانست، وقتی نمی تواند تمام حقیقت را بگوید، سروده هایش را شعر بخواند .
آه چه دشوار است
روی آوردن به حقیقت
آن جا که بیم بیگانگی سایه گستر است .
او در یافته بود در بیم وبیگانگی قادر نیست در سروده هایش چیز واقعا با ارزشی را به مردم بدهد . چیزی را که دلش میخواهد ، تمنایش را دارد چیزی را که در بر گیرنده همه حقیقت باشد ، چیزی را که بتوان از خشم و شادی ، طنینیساخت تا هستی را پرشور و جهان را دگرگون سازد .
و او بشدت از این امر آزرده بود .
” ای کاش میتوانستم با شعر بر خود و ضعف هایم به آنچنان پاسخ خوشنود کننده ای برسم که مرا حتی از ضرورت همین پرسش بی نیاز کرده باشد . ”
ببینید دوستان : آنچه ناسروده هاست و از اعماق قلب بزرگ و روح زلالش جاریست بی شک، شعر است همانطور که زن از منظر او ناسروده و ناب و لاجرم، شعر است .
شعر های ناب و ناسروده حسن زندگی سراسر تلاش و تعب او بود برای یافتن راهی بسوی عدالت ، آگاهی ، زیبایی و جاودانگی . او پیوسته در این عرصه چنان خود را تنها و بی یاور می یافت که اگر تنها دست خطی از دوستی از راه دور به او میرسید مینوشت :
” در این روزگار شقاوت و بیگانگی چه موهبت انسانی و زیبایی است . این رفتار عاشقانه نشانه ادامه حیات آن آفتاب و آتش مقدسی است که در این محنت سرای درد و بیگانگی، دلها را در سیاهترین شب شقاوت به طپیدن و شوق زیستن وامیدارد. ”
کیست که منکر شود این زیرک ترین شعر برای زندگی و دعوت به همدلی و یگانگی است .
او عاشق دوستی ، زیبایی و انسان بود .
او یک تنه روی کرسی کوچکش در برابر دادگستری چون خسروان بی کلاه و کمر جسور به همه ی جای جهان عریضه می نوشت . همه بی عدالتی و تباهی و بیدادها را به چالش میخواند . یک تنه و تنها ، عاشق و یگانه .
او در تنهایی غریبانه ، زندگیش را سرود نه در شعرهایش که در ناسروده هایش .